توضیحات
این چهار سال، چهل سال گذشت. فقط چند ماه، چند ماه بیشتر تا خلاص شدن از این عذاب الهی نمونده. خدا کنه هیچوقت… هیچوقته دیگه چشمم بـه این آدم نیافته. گاهی با یادآوری روزای سختی که گذروندم به صبر و حوصلهی خودم آفرین میگم؛ ولی دیگه داشت تموم میشد و نباید بهش فکر کنم.
به سختی خودم رو از جلوی برد کنار کشیدم و به سمت کلاس رفتم. وسط کلاس ایستاده و معرکه گرفته بود. چند نفری هم که دورش رو گرفته بـودن، دهانشون بـا تمـام زاویهی ممکنه بـاز بـود و بـه اداهاش میخندیدن. با فشار دست نغمه، تقریباً به داخل کلاس هل داده شدم.
– وای نغمه، به خدا با دیدن نمرهام دلم ریخت پائین، میبینی چه بد بدبختم. همه وقتی نمرهی خوب میگیرن خر ذوق میشن اونوقت من بینوا انگار آوار خراب شده رو سرم.
داشتم با خودم کلنجار میرفتم و مثلاً برای بدست آوردن اعتماد به نفس تقلا میکردم که دوباره فشار دستهای نغمه روپشتم حس کردم، بیاختیار چند قـدم بـه جلو برداشتم. همونطور کـه انتظار داشتم، اومـد جلوم ایستاد و چشماش را ریز کرد و خیره شد به صورتـم. سکوت کلاس نـشان مـیداد همـه متوجه مـا هستن و میدونـن قراره کلی تفریح کنن. خودش همچنان زوم کرده بـود تو صورتم کـه داشتم از خجالت آب میشدم. این بـار بدتر از همیشه بود، باز قبلاً از دور بـا صدای بلـند مسخره میکرد، این بـار فقط نیم متـر فاصله داشت. نغمه دستم رو کشید تا دورم کنه. با دستش به نغمه اشاره کرد تا چند دقیقه صبرکنه.
بالاخره زبونش به کار افتاد: «دیروز تا حالا من رو تو شرایط بدی قرار دادی و دائم فکرم مشغول تو بود که یه حرفی رو بهت بزنم یا نه. راستش دو راهی سختی بود… بالاخره تصمیم گرفتم که یه واقعیتی رو بهت بگم.» چشمیدور کـلاس چرخـوند، وقتـی مطمئن شد همه دارن نگـاهش میکنند، چشماش رو دوخت به صورتم: «میدونی هرکس یه سرنوشتی داره، یکی بد یکی هم خوب، به قول معروف حتماً یه حکمتی هست، چه تـو شرش و چه تو خیرش.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.