توضیحات
منظره غریبی بود! درست مثل نقاشی کودکیهایمان، که کوهها برفراز آسمان مینشستند. کوهها و تپههای سرسبز و زیبا، خطهی مازندران با آن استواری ازلی و شکوه ابدیاش، در دل آسمان جا خوش کرده بود و ابرهای نرم و لطیف را به زیر یوغ ابدیاش کشیده بود. هدیهای ازلی که مادر طبیعت به مردم سختکوش این دیار ارزانی کرده است.
چه هوایی! باد به شدت میوزید. صدای زوزهی باد در لابه لای شاخهها به مانند آوای غمناکی بود که خود به خود آدم را کسل میکرد. سرتاسر آسمان را ابرهای سربی رنگ و تیره در بر گرفته بود، و آسمان هر لحظه خیال باریدن داشت. دل من هم بیشباهت به آسمان نبود. فقط تلنگری براحساسم نیاز بود تا ابرهای غمگین دلم شروع به باریدن کند. این روزها انگار که دلتنگی من پایانی نداشت. آینده برایم مبهم و سر در گم شده بود.
میان دو راهی انتخاب گیر کرده بودم. دلم میخواست نروم ولی عقلم مرا وادار به رفتن میکرد. هرگز تا به این حد خود را در تصمیمگیری عاجز و ناتوان ندیده بودم. در این لحظات نیاز به کسی داشتم که سیر با او درد دل کنم و انگار این بار خداوند زود به ندای قلبم گوش سپرد، چون طولی نکشید که شهلا خواهر کوچکم با تبسم شیرینی که بر لب داشت وارد اتاق شد و گفت: «باز که غرق شدی توی فکرو خیال!»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.