توضیحات
بیهدف نگاهی به دوروبَرم انداختم. چقدر همهچیز کسلکننده و تکراری شده بود! مدتی میشد که حتی حوصلهی خودم را هم نداشتم! هوای پاییز و بیبرنامگی و تکرار روزهایم جذابیتی نداشت. بیرون از اتاقم هم خبری نبود؛ صدای تلویزیون و صدای پای مادر که اغلب در مسیر آشپزخانه و هال، در رفتوآمد بود و پدر هم که از سر بیکاری، روی کاناپه لم میداد و اخبار گوش میکرد و در همین حین مراقب بود تا اگر کسی قصد بیرون رفتن از خانه را دارد، مبادا بدون بازجویی مختص به خودش مجوز عبور صادر شود. درست مثل ناظم مدرسه و یا حراست دانشگاه که وظیفهاش مراقبت از ظاهر و رفتار محصلین و دانشجوها بود، وظیفهی پدر هم از وقتی که یادم میآمد چیزی غیر از این نبود. انگار تنها دلمشغولیاش ایرادگرفتن از ظاهر و طرز لباس پوشیدن ما بود. حتی در مواقع بیایرادی هم ایرادی پیدا میکرد! از وقتی که بازنشسته شد، اوضاع بدتر هم شد. به همهچیز گیر میداد و گاهی واقعاً غیرقابل تحمل میشد.
دوست داشتم آنقدر قدرت داشتم که بتوانم از پنجره پرواز کنم و بروم بیرون، تا مجبور نباشم از جلوی چشم پدر عبور کنم.
پریسا –
رمانش رو خوندم.قلم راحت و روانی دارند ولی قصه یه مقدار از این قصه های تکراری دختر پسری قابل حدس و کلیشه ای بود ولی کشش این رو داشت تا پایانش ادامه بدم.نثر ساده وخوب و روانی داشت ولی انتظارم از خانم شیردل خیلی بیشتر از این بود.ممنون از نویسنده…حداقل اونقدر خوب بود که نصفه نذاشتمش.