توضیحات
دلتنگی غریبی به دلم چنگ انداخته بود. نگاه عمو مسعود رنگ غم داشت وقتی اینطور نگاه میکرد، قلبم مچاله میشد. دلم نمیخواست اینطور غمگین ببینمش. تکسرفهای کرد و با صدایی گرفته گفت:
– سحر جان، تا بابات زنده بود نتوستم حرفی بزنم. کاش سکوت نمیکردم. میدونم اشتباه کردم! من به خاطر اینکه برادر کوچیک بودم، احترامشو نگه داشتم. خیلی پشیمونم. اما حالا میخوام گذشته رو جبران کنم. منصور که بیشتر سرمایهشو به پای پسراش ریخت. اونام مثل خودش خوشگذرون و خودخواه بار اومدن. اما تو، دختر عزیزم با برادرات خیلی فرق داری. همیشه مثل دختر نداشتم بودی و هستی. میخوام تا زندهام خوشبختیت رو ببینم. دیگه هر چی عذاب کشیدی بسه. تا خدا بهم اجازهی موندن تو این دنیا رو بده، همه جوره حمایتت میکنم. تو فقط رو شرط یا بهتره بگم پیشنهادی که دادم فکر کن. من به خاطر خودت این کار رو میکنم.
عمو مسعود نفس عمیقی کشید. انگار با گفتن حرفش یا به قول خودش پیشنهادش، به آرامش رسیده بود. ادامه داد:
– ازت خواهش میکنم تصمیم بگیر و تا فردا همین موقع نظرتو بهم بگو.
سرم پایین بود و گلهای قالی را میشمردم. حق با عمو مسعود بود. ایکاش سکوت نمیکرد و لااقل در بعضی از موارد به پدر تذکراتی میداد! البته که پدر اهمیت نمیداد!
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.