توضیحات
سفیدی محض و یکدست مقابل چشمام حوصلهام رو سر میبرد. خیلی به هم ریخته بودم، سفیدی با همهی نشانی که از پاکی داشت برای من جز پوچی هیچ معنیای نمیداد. خیلی کلافه بودم، انگار یه چیزی ته دلم بود که آرامش و ازم میگرفت. نگاهم و از سقف دزدیدم و از جایم بلند شدم و همان لبهی تخت نشستم. هر چی دنبال بهونه میگشتم تا خودم و بیخیال همهچیز کنم نمیشد! انگار هیچ بهونهای نبود! انگار واقعیت داشت انگار جز حقیقت نبود و من باید باور میکردم اونچه که این همه پریشون و بیقرارم کرده بود، یه چیز ته گلوم بود که جز بغض نمیشد اسمش رو چیز دیگهای گذاشت!
دست خودم نبود بیاراده کنج گلویم تیر میکشید و درد میکرد. یه چیزی تو چشمام بود که بدجور سوسو میزد و چشمام و میسوزوند. نمیخواستم باور کنم اما این چیزی بود که نمیتونستم منکرش باشم. اون چیزی که توی چشمام بود و ملتهبم میکرد اشک بود اشک!
با عصبانیت از جایم بلند شدم و سعی کردم با قدم زدن توی اتاق خودم و گول بزنم و خواستم هر جوری شده خودم و قانع کنم اما هیهات! دروغ بود یه دروغ محض! اون چیزی که من و به اون روز انداخته بود یه دروغ محض بیشتر نبود! من نمیتونستم به خاطر این دروغ جلوی ریزش اشکام و وا شدن بغضم و بگیرم، نه نمیتونستم! سرم و که بلند کردم ناگاه نگاهم به قاب عکس مقابلم خیره موند. اون خنده و اون نشاط، اون دستی که به دور گردنم انداخته شده بود و اون نگاه دوست داشتنی! اون چهرهی مهربون، اون که جز سر پا خوبی هیچ نبود! وای! یعنی این دروغ رو باید باور میکردم؟ محسن… محسن… جای پات هنوز پابرجاست!
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.