توضیحات
کرشمه زیر شیروانی، گوشهای چمپاتمه زده و در هوای لطیف بهاری گوش به صدای باران سپرده بود. بوی گلهای بارانزده، حکایت از بهار داشت. صدای خروشان رود و صدای پسربچههای بازیگوش روستا که در زیر سقف نیمه ویران خانهی قدیمی مأوا گرفته بودند او را به تفکر واداشت…
یکی از پسر بچههای بازیگوش آتشی بزرگ برپا کرد و بقیه به دور آتش حلقه زدند، شاید به تقلید از فیلمهای سرخپوستان امریکایی بود که به طبلهای کوچکی که خود درست کرده بودند، میزدند و دور آتش میرقصیدند و صداهای عجیب و غریبی از حنجرهی خود خارج میکردند:
ـ هاها… ها… هوهو… هو…
صدای کودکانهی آنها با ساز باران درهم آمیخت و هیاهوی غریبی به راه انداخت. هیاهوی غریبی که او را به گذشتهی نه چندان دور خود کشاند…
برای تعطیلات نوروزی به همراه خانوادهاش به کوچکترین کشور امریکای شمالی مکزیک رفته بودند و در پایتخت آنجا، مکزیکوسیتی مهمان دکتر اسمیک شدند…
خاطرات آن چند روز جز بهترین خاطرات زندگی او به حساب میآمد و روزی را که به اصرار لیزا، دختر دکتر اسمیک به جنگل رفته بود، شاید به یاد ماندنیترین قسمت سفر او بود…
در جنگلهای زیبای مکزیکوسیتی مهمان یکی از قبایل سرخپوستی شدند و
بر حسب اتفاق، سرخپوستها آن روز مراسم مذهبی داشتند؛ آتش بزرگی برافروخته بودند و با لباسهای عجیب و غریبی دور آتش حلقه زده بودند، در این بین
شَمَن[۱]های مذهبی با رقصهای مخصوص دور آتش میچرخیدند و آوازهای گلویی سر میدادند که برای او جالب و عجیب و غریب بود…
[۱] (shaman: راهب بودایی، اکاهن جادوگری
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.