توضیحات
سایهای جلوی آفتابی راکه میخورد فرق سرم گرفت، خنک شدم، سرم را بلند کردم، انگارجریان برق از من رد شد، باورم نمیشد خودش باشد! بی اختیار از جایم بلند شدم، چانهاش میلرزید مثل بدن من، ساکت نگاهم میکرد. من پراز نفرت بودم او پراز خجالت، من پراز حرف بودم او پر از سکوت، من پر از بغض بودم او پر از پشیمانی!
دستم را مشت کردم، کمتر بلرزد “باز چی میخوای از جونم، دیگه بلایی مونده سرم بیاری؟ ” رنگ پریده بود، انگارتوان ایستادن نداشت، نشست روی زانوهایش، گفتم، درتمام این سالها کابوس تلخ اون روز با منه، تو با زیاده خواهیت همه چی مو ازم گرفتی.”
دستش را به طرفم دراز کرد،” بذارحرف بزنم دلسا، منم ده سال روزگار خوش ندارم” کاش منو نبخشیده بودی، کاش میذاشتی اعدامم کنن، حداقل یه بار میمردم، توی این ده سال هر روزش مردم و زنده شدم چند سال در به در دنبالتم تا تونستم اینجا پیدات کنم.
دندانهایم را از حرص روی هم ساییدم، قاتل پدرم روبرویم بود، انگار دستی با انبر قلبم را تکه تکه میکرد، صدایم بالا رفت: «ردمو گرفتی که چی بشه؟ مونده بازم بلایی سرم بیاری؟ دیگه چی میخوای از جونم؟»
دستم را گرفت، محکم دستم از میان دستهای یخ زده و چروکیدهاش کشیدم بیرون.
- تورو خدا اجازه بده حرف بزنم.
- مجبورم کرد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.