توضیحات
اواخر اسفند ماه، دم عید بود؛ اما هنوز هوا سرد بود. سوز سرمایش هنوز توان این را داشت که چهارستون بدن را بلرزاند. شب بود و هوا بارانی. قطرههای درشت باران ناجوانمردانه بر سر پریماه فرود میآمد. گوشهی خیابان منتظر تاکسی بود. انگار ترسیده بود. خلوتی خیابان، دلش را میلرزاند. محکمتر به کیفی که در دست داشت، چسبید.
یزدان پشت فرمان ماشین نشسته بود و رانندگی میکرد. عروسک جلوی داشبورد ماشین با تکانهای اتومبیل به طرز خندهداری تکان میخورد. انگار داشت میرقصید. برف پاک کن اتومبیل نیز به سرعت به چپ و راست می¬رفت. پخش ماشین روشن بود و خواننده این شعر را میخواند: “بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی…”
پریماه دلش شلوغی خیابان را میخواست و بند آمدن باران؛ اما انگار جای همهی اینها بدترین وضعیت انتظارش را میکشید. صدای موتور سیکلتی که از دور شنیده میشد، هول و هراس را در دل دخترک بیشتر کرد. موتور با دو سرنشین که کلاه کاسکت بر سر داشتند، به پریماه نزدیک شدند و در لحظهای کیف را از دست او قاپیدند. پریماه گیج و مات مانده بود. شروع کرد به فریاد زدن. موتور خیلی سریع از آنجا دور شد و پریماه به دنبالش میدوید.
برف پاککن اتومبیل به سرعت به چپ و راست میرفت، یزدان در حین رانندگی با خواننده همخوانی میکرد: “بوی یاس جانماز، ترمهی مادربزرگ…”
در یک لحظه دختری را دید که به دنبال موتور سیکلت میدود و داد و فریاد میزند. یزدان خیلی زود متوجه ماجرای دزدی شد؛ پس پایش را روی پدال گاز گذاشت و به دنبال آنها رفت. هنگامی که از کنار پریماه گذشت، نگاهی به او کرد و باز به سرعت ماشینش افزود.
مردی که روی موتور نشسته بود و کیف را در دست داشت، نگاهی به پشت سرش کرد. با دیدن ماشین یزدان که همچنان در پی آنها بود، با صدای بلند زیر گوش رفیقش گفت:
– یکی دنبالمونه.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.