توضیحات
خدایا چرا هر چی بلا تو دنیاست باید سر من بیاد؟ حالا چهطوری این داغ رو تحمل کنم؟ تحملش به خودی خود اونقدر مشکل هست که منو به کلی افسرده و عصبی بکنه حالا این موضوع هم به غم از دست دادن دایی اضافه شده که چه طوری باید به عزیز بگم؟ خدایا… خدای بزرگ و خوبم خودت یه کاری بکن که بخیر بگذره.
نازنین خودتم میدونی که داری چرند و پرند به هم میبافی. قلب عزیز تحملشو نداره. اون طاقت نمیاره.
توی اتاقم گوشهی تختم کز کرده بودم و ناخنامو تا ته جویده بودم و همه رو خون انداخته بودم.
به عزیز گفتم دارم روی یکی از تیزرهای شرکت کار میکنم ولی انگار زندگی خودمم یه کلاف سردرگمه که خودمم از پس باز کردنش برنمیام.
مامان و دایی دوتا بچههای عزیز بودند و عزیز به جز اون دوتا بچهی دیگهای نداشت. زمانی که همراه پدر و مادرم برای گذروندن طرح پدرم توی یکی از بیمارستانهای رودبار به اون شهر رفتیم اون اتفاق وحشتناک خانوادهی منو ازم گرفت. هنوزم باورش برام سخته که مادر و پدرم توی اون زلزله کشته شدن و من به جز یه ترک کوچیک توی استخون پام آسیب دیگهای نبینم و برای همیشه پیش عزیز بمونم. در واقع عزیز حکم مادرمو برای من داره.
مریم –
این کتاب عالیه سری اول چاپ چندسال
پیش گرفتمش ودوباره میخوام بخونمش
خسته نباشی خانوم کاشانی عالی هستین