توضیحات
دنیای کودکیم رو شروع کردم با حس این که اون همیشه عزیز کردهتر و دوست داشتنیتر است. با این حس که چه قدر پیش بابا خودش رو لوس میکرد تا محبت کودکانهی من به چشم نیاد. بچگی بود و هزار حس جور و نا جور.
هنوز بعد از این همه سال موندم که مگه میشه یکی این همه بد باشه؟ وقتی بابا اون ظرفشویی صورتی و خاکستری خوشگل رو براش خرید و جلوی چشم کودکانهی من بهش داد، همونی که وقتی شیرش رو باز میکرد آب مخزنش خالی میشد تو سینک کوچولوی صورتیش، و من چهقدر دلم میخواست دستم رو بگیرم زیر اون آب باریکه و کنجکاوی کودکانهام رو ارضا کنم.
وقتی عروسک پشمالوی کرم نارنجیش رو توی اون ننوی سبز خوشگل میخوابوند و تابش میداد، دل کوچیک من هم با هر تابش تکون تکون میخورد!
از همون وقتی که مرغ پا کوتاه دوست داشتنیم رو که از وقتی جوجه بود خودم بزرگش کرده بودم، با سنگ زد و باعث مردنش شد، فقط به جرم این که نوک زده بود به دمپاییهای سرخابیش، همونایی که دو تا پاشنهی کوچولوی فلزی داشتن و تو عالم بچگی بهشون دمپایی تق تقی میگفتیم. و من چهقدر آرزوی یه بار پوشیدن و تق تق شنیدنشون رو داشتم. فهمیدم، فرق من و اون به اندازهی فرق رنگ چشمامونه.
وقتی به خاطر چهار سال اختلاف سن، گاهی لباسامون رو یه جور میخریدن، وقتی با بدجنسی تمام لباس من رو میپوشید و میرفت خونه نگین، تا دلش میخواست توت میخورد و رنگیش میکرد، یه حس بد تو قلبم میدوید و چهقدر ساده بودم که راحت از کنار این همه آزار بیخیال رد میشدم و میگذشتم!
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.