توضیحات
با بارش برف، انگار یک¬باره همه چیز مختل و تعطیل شد. چشم¬های ریز و مبهوتش، با حسرت به مردم بود که با عجله بازارچه را ترک می¬کردند. دوباره ایستاد، دست¬های ناتوانش را بی¬اختیار توی جیب فرو برد و سکههای یک شاهی را که از خروسخوانِ صبح تا آن لحظه کاسب شده بود، بیرون کشید. برای چندمین بار آن¬ها را شمرد و غم، سنگین¬تر بر دلش چنبره زد. حتی آن قدری نبود که بتواند با آن چیزی به جز نان سر سفره ببرد. بی¬اختیار چهره¬ی معصومِ مهتاب، خواهر کوچکش جلوی نظرش آمد. موقع بدرقه، از او خواسته بود تا برایش خرما بخرد. همین یادآوری باعث دلگرمی¬اش شد. چاره¬ای نداشت، باید بی¬توجه به بارش برف که هر لحظه شدید¬تر می¬شد، باقی شلغم¬ها را می¬فروخت.
پول¬ها را توی جیب¬هاش ریخت، دوباره دسته¬ی یخ زده¬ی گاری را چسبید و به راه افتاد. ابتدای کوچه¬ی باریکی که به مسجد شهباز خان ختم میشد، ایستاد. برف آب شده¬ای که روی سطح زمین دَلَمه بسته بود، از درز گالش¬های سوراخش داخل رفت و پاهای برهنه و سرما زده¬اش را خیساند. برف¬آب، چنان سرمایی را زیر پوستش دواند که ناخودآگاه بدنش به لرزه افتاد. صدای تَق تَق به هم خوردن دندان¬هاش، بیشتر ته دلش را خالی می¬کرد. به اختیار خودش نبود، هر کاری می¬کرد نمیتوانست جلوی رعشه¬ی دست¬هاش را بگیرد. دلش نمیخواست کسی او را با این حال و روز ببیند. سرش را بیشتر میان شانه¬هاش فرو برد، بار دیگر دست¬ها را جلوی دهان گرفت و میانشانها کرد. سپس با تمام وجود داد زد:
ـ بدو… بیاااا… شلـ…. غَمه!
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.