توضیحات
نهال آرام از رختخواب برخاست. بوی نا و کهنگی از همهجای اتاق به مشام میرسید و انگار همهی اشیا چشم داشتند و نگاهش میکردند. قلبش بهشدت به سینه میکوبید. ترس همیشه توهمی است که آدم را از پیشرفت باز میدارد و افسوس که ترس دوست سالهای اخیرش بود! ترس از دست دادنِ مادرش، ترس از آبروی پدرش و هزار جور ترس دیگر که داشت خفهاش میکرد. نهال نمیخواست بترسد و اراده کرد به جلو حرکت کند. این بار باید بر ترسش غلبه میکرد.
بهآرامی از اتاق خارج شد. روی ایوان به تاریکی باغ چشم دوخت. از پلههای چوبی خانهی روستایی گلبهار و باباحیدر به طبقهی پایین آمد. باز توی دلش، ترس و دلهرهی عجیبی بود. حس میکرد از انباری صدایی میشنود. در چوبی و قدیمی انبار را که از شدت کهنگی سیاه شده بود باز کرد. صدای خشک و دلسردکنندهای از آن شنیده میشد؛ انگار میخواست با تلنگری فرو ریزد. به ترسش غلبه کرد و با تعجب به نوری که از پشت جعبههای میوه دیده میشد نگاه کرد. یک نور مات و مهآلود نارنجیرنگ آنجا دیده میشد. بهسختی جعبههای پرتقال را دور زد و به کسی که کنار آتش نشسته بود نگاه کرد و با تعجب دید که او گلبهار است؛ اما گلبهار شش ماه پیش مرده بود! خواست جلوتر برود ولی به دیواری نامرئی برخورد کرد. خیلی سعی کرد از آن عبور کند اما غیرممکن بود و سعیاش برای رد شدن از آن دیوار بیفایده مینمود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.