توضیحات
نمیدانم چرا! بهیکباره شارژ موبایلم تمام شد و ارتباطم را با دنیای خارج قطع کرد. منظورم از دنیای خارج همان کسانی است که زبانم را میفهمیدند. همان کسانی که بود و نبودم برایشان تفاوت داشت. مادر، پدر و شاید هم ماندانا! جالبتر اینکه ساعت هم نداشتم، حوصله نداشتم از کسی ساعت بپرسم، در زمان غوطهور بودم؛ اما اگر نگران شوند چه؟ بگذار نگران شوند. بگذار فاصلهها و نگرانی غریبی که میان آن موج میزند نقاط تیره قلبمان را به رنگ پاکی درآورد. بیزار بودم، از هرچه آدم بود تنفر داشتم! از هرچه منطق نام داشت، حتی از ماندانا هم بیزار بودم. او باعث آوارگی ما شد. او مادر را مجبور کرد فرانسه را وطن بخواند و از وطنش متنفر شود. اصلاً سبب بیزاری من از دنیا مانداناست. چه شانس بدی! شارژر موبایلم را نیز به همراه نیاورده بودم تا آن را در فرودگاه شارژ کنم. لحظهای که میخواستم با پدر و مادر وداع کنم نمیدانستم آنقدر سخت است که آدم را معلق در هوا رها میکند. به خیال خودم از تباهی بهسوی نور گام برمیداشتم؛ اما حال نم نمک چشمهی چشمانم پرآب میشد. آبی به شوری خلیجفارس!
در فرودگاه نشسته بودم و پای رفتن نداشتم. بیشک هر مسافری عجله دارد که زودتر به خانه برسد و رخوت سفر طولانی را از تنش بیرون کند. ولی برای من که حتی ترَک ستون سالن خانهمان نیز انتظارم را نمیکشد. عجله برای چیست؟
مردمان اطرافم به زبان سلیس، شیوا و رسای فارسی سخن میگفتند اما من متوجه نمیشدم. گمشده بودم، در میان هموطنانم گمشده بودم. درون کشورم سردرگم بودم. آه، راستی فرودگاه ساعت دارد، اما نه! میخواهم بیوزن همچنان شناور بمانم. چه احساس بدی، حتی نمیتوانم به موزیک دلخواهم گوش بدهم. خسته بودم، آزرده و زخمی! هوا سرد بود و سرما تا عمق استخوانم نفوذ میکرد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.