توضیحات
آفتاب غروب کرده بود. قرمزیِ قشنگی روی کرانههای خلیج فارس سایه انداخته بود، غروبی مثل همیشه غریب! هیچ دلش نمی خواست از جایش بلند شود و به اون ماتمکده برگردد اما زمان بیرون از خانه ماندنش تمام شده بود و اگر دیر به خانه میرسید مطمئناً کتک مفصلی از مصطفی خان میخورد.
خریدهایی را که کرده بود از کنارش برداشت و بلند شد و نگاهی دوباره به غروب کرد و نفسی از سینه بیرون داد و با غصه به خانه بازگشت. وارد خانه که شد، صدای لیلا خانم مادرش بلند شد که او را مخاطب قرار داد:
ـ باران تویی؟
ـ بله مادر کاری داشتی؟
لیلا خانم در حالیکه ملاقه به دست داشت از آشپزخانه بیرون آمد و با حرص رو به باران گفت:
ـ هیچ معلوم است کدوم گوری هستی؟ نمیگی الان صداش در بیاد، چه خاکی به سرم کنم؟
ـ من که دیر نکردم مادر، شما دیگه دارید شلوغش میکنیدها حالا مگه چیشده؟
ـ خودت برو توی هال میفهمی چی شده، الان یک ساعته منتظرته!
باران که حسابی حرصش گرفته بود پایی به زمین کوبید و با غیظ گفت:
ـ به درک که منتظره مردیکهی عوضی!
این وگفت و با اکراه به سمت هال رفت. وقتی بعد از در زدن و گرفتن اجازه وارد شد، مصطفیخان کلافه و عصبی به پشتیِ کنار بخاری تکیه داده بود و دود سیگارش را در هوا پر میکرد. با دیدن باران صدایی به غبغب انداخت و با عصبانیت گفت:
ـ کجا بودی؟
باران با ترس و دلهره، مِن مِن کرد و گفت: مادر خرید داشت، رفتم اونا رو بخرم.
ـ تو بیجا کردی، چرا از من اجازه نگرفتی؟
ـ شما نبودید!
ـ خب صبر میکردی تا بیام، بار آخر باشه میبینم بدون اجازهی من پا از خونه بیرون میذاری!
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.