توضیحات
نازگل: عمّه جون، چقدر طولش دادی؟ شمعها حاضره. یالّا چراغارو خاموش کنین.
با سرعت از پلّهها پائین آمد و زیر لب غرغر کرد.
– الآن سر میرسه اون وقت اینها بیخیال نشستن.
ترگل: باشه عمّه جون الآن میام. دیگه حاضرم؛ ولی هنوز چراغارو خاموش نکنین؛ زوده.
ترگل آرام و باوقار از پلّهها پایین آمد. دیگر آن دختر پرشر و شور سابق نبود. پنجاه و چهار سال داشت و صاحب فرزندی بود که آن روز تولد بیست و هفت سالگیاش بود. پرهام؛ پسری که همیشه باعث افتخارش بوده و هست. پسری که ذرّه ذرّه با محبت دستهای مهربان این مادر بزرگ شده و حالا پزشکی حاذق است. میانه ی پلّهها چشمش به نازگل افتاد که خود را در آینه قدّیِ جلوی در ورودی سالن نگاه و بررسی میکرد.
نازگل: وای عمّه! چه خوشگل شدی! تو این سن اینقده نازی وای به حال جوونی هات!
و بعد با شکلکی خندهدار به دور خودش چرخید.
نازگل: شما هم یه ذرّه از من تعریف کن دلم خوش بشه.
ترگل با لبخندی حمایتگر به او زل زد.
ترگل: تو که ماه آسمونی! احتیاج به تعریف نداری.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.