توضیحات
گرمای شدید و خیل انبوه مسافران کلافهاش کرده بود. بیهدف به حرکات روتین و شتابزدهی مهموندارا هواپیما نگاه میکرد. توی همون مدت اندکی که وارد هواپیما شده بود احساس میکرد دلش گرفته و نمیتونه به راحتی نفس بکشه. با خودش میگفت: «چهطور مهموندارای هواپیما از کارشون دلزده نمیشن و هر روز این کارهای تکراری و خسته کننده رو انجام میدن؟!» حتی فکر اینکه بیشتر از مدت زمان پرواز داخل هواپیما بمونه دیوونهاش میکرد. دقیقتر به چهرهی مهموندار خانمی که داشت رو به مسافرین آموزش و توضیحات لازم رو ارائه میداد نگاه کرد. از خود پرسیدند: «یعنی واقعاً از اینکه هر روز به اون شدت و دقت صورتشون رو آرایش میکنن و از صبح تا شب چندین بار این توضیحات رو به مسافرین میدن خسته نمیشن؟» چشمهاش رو بست تا دیگه شاهد این همه اجبار برای ادامهی زندگی نباشه. چهقدر احساس تنهایی و بیکسی میکرد. توی فرودگاه وقت خداحافظی هَمَش احساس میکرد که روح پدر و مادرش اونجا حضور داره و این بیشتر باعث عذاب و ناراحتیش می شد. دلش میخواست جای اون دخترایی باشه که وقت ازدواج و رفتن به خونهی بخت دلتنگ میشن و برای دور شدن از پدر و مادر و خونواده گریه میکنن ولی اون چی؟ نه پدر و مادری داشت، نه خواهر و برادری، فقط یه پدربزرگ و مادربزرگ پیر که دل خوشی هم از اونها نداشت. عمو و خونوادهاش هم باهاش قهر کرده بودن. ناخودآگاه چشمهاش رو باز کرد و به خالد که بغل دستش نشسته بود و خوابش برده بود نگاه کرد. پسر جوان عربی که قرار بود به زودی همسرش بشه. با اینکه نامزد هم شده بودن ولی چهقدر نسبت بهش احساس غریبی میکرد. یعنی واقعاً این جوان درشت هیکل و سبزه روی عربی اونقدر ارزشش رو داشت که به خاطرش دل پسر عموش کوروش رو شکست و جلوی پدربزرگ و مادربزرگش ایستاد و برای ازدواج با اون با همه جنگید؟
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.