توضیحات
با دستان لرزانش طرهای از موهای سیاه را پس کشید. با دیدن صورتی کودکانه غرق در خون، وحشتزده دستش را عقب کشید. انگشتان بلند و کشیدهاش را روی لبان لرزانش گذاشت. صدای بلند نفسهایش را میشنید. لحظهای نگاهش به سر انگشتان خونیاش افتاد. ترسید و دستانش را مقابلش گرفت و با ترسی محکم به لباس بنفشی که از گرانترین فروشگاه خریده بود، دست کشید. لباس زیبایش خونی شده بود؛ اما آثار خون از دستانش پاک نشده بود. یک قدم جلوتر خودش را به لبه پرتگاه رساند. کف پاهایش مورمور شد. باد سرد اول پاییز زوزهکشان سیلیای به صورتش کشید. آنی سکندری خورد. قدمی به عقب گذاشت. سرمای باد در تنش خزید. نه… نمیتوانست. نمیتوانست برای پایان یک روز سیاه، خودش را به ته دره بسپارد. وقتی به ته دره که در تاریکی شب به چشم نمیآمد نگاه کرد، نگاه غمزده و چهره پرچین پدر و مادری را دید که تمام دلخوشیشان دخترشان بود. وقتی از خانه نمایشی با خشم و کینه بیرون زد، دلش میخواست فقط دور شود. پا روی پدال گاز فشرده بود. هر لحظه دنده عوض کرده و دیوانهوار فریاد کشیده بود. آن لحظه با چشمانی اشکآلود فقط میخواست دور شود از همه چیز… از همه کس… از درد… میخواست به جایی برود؛ اما نمیدانست کجا. در امتداد خیابان، سیاهی شب را با فشردن پدال گاز میشکافت. از کنار ماشینها که میگذشت، بوق ممتدشان فضا را به اعتراض پر میکرد؛ اما او هیچ نمیشنید. گوشهایش هم ناخودآگاه کر شده بودند. دهانش پر از فحش و ناسزا بود. فحشهایی که هیچگاه یاد نگرفته بود. پر از خشم و نفرت بود. هیچگاه نخواسته بود قلبش را با خشم و نفرت آشتی بدهد؛ اما حالا چه طور دهانش پر از فحش و قلبش پر از خشم و نفرت شده بود؟ شاید اینها در زخمهای کوچک زندگیاش در جایی از وجودش جای گرفته بودند. یک دمل کوچک که حالا یک شبه بزرگ شده، پوست ترکانده و دیگر نمیشد جلوی چرکش را گرفت. چهره پدر و مادرش را به یاد آورد. از پدرش متنفر و از مادرش بیزار شده بود. از این که به اسم زندگی پا به این دنیای تاریک گذاشته بود، میگریست. آخرین باری که چشمانش از اشک خشک نشده بود، سالها پیش بود. سالهای کودکی که باارزشترین دوست و همبازیاش را به خاطر فقر از دست داده بود. مرگ برادر نوجوانش در کودکی لباس سیاه به تنش نشانده بود؛ برادری که از فقر به آغوش مرگ رفته بود. طعم مرگ و نیستی در کودکی در جانش خزیده شده بود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.