توضیحات
همه چیز از آن روز شروع شد. دوربین خدا به دور زمین چرخید و روی یک نقطه ماند. با بزرگنمایی بیشتر به این موجود ضعیف و ناتوان اش خیره شد و او را دید که در تاریکی روی تخت خوابش دراز کشیده و فکر میکند.
به حاصل کارش در تمامی سالهایی که در این کشور غریبه، مسّکن دردهایش بوده و آنها را کنارش، روی پاتختی رها کرده و باز خالی ست. خالی از حس زندگی … خالی از امید…
به آنها نگاه کردم. پنج آلبوم موسیقی! در هر ترک اش گیتار زده بودم. با انگشتهایی که از آنها مرگ می بارید و چشمهایی که خون گریه میکرد. مینواختم و مینواختم…
گیتارم گیتار نبود! چنگ بود! مثل گرگ تیر خوردهای که به دل زخمیام حمله میکرد و آرام میشدم از شنیدن صدای هق هق اش.
هفت سال گذشته بود و من نتوانسته بودم فراموشی بگیرم! بهتر بودم امّا زمانی که کارم را با آن گروه موسیقی به هم زدم، مانند این بود که دوباره پرت شدم ته درهی جنون. جنونی که با گوشت و پوستم یکی شده بود! جنونی که سوز صدایش در تمام آهنگ هایم به عرش میرسید.
همین مقبولیتم برای خودم و مردم مرا سر پا نگه میداشت تا آن روز که … از گروه بیرون زدم و برگشتم به لاک خودم!
نُوان سراسیمگیام را دید و بغلم کرد. ترسیده بود! مردمکهای چشمهایش گشاد شده بود و خودش را توی بغلم فشار میداد. یادم نمیآید چه حالتی داشتم که این طفل معصوم را ترساند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.