توضیحات
منوچهر با کلیدی که به دست داشت؛ در خانهاش را گشود و من و مادرم داخل منزل او شدیم و بعد از گفتن خیرمقدم سمت اتومبیلش برگشت تا چمدانهایم را از درون صندوقعقب اتومبیل برداشته و به داخل خانه بیاورد.
خانهای که نخستین بار حدود هشتاد روز پیش به آنجا آمده بودم و اکنون برای دومین بار بود که به خانه منوچهر قدم میگذاشتم، اما این بار غمگینتر و افسردهتر از سابق بودم، وقتی وارد اتاق پذیرایی شدم؛ با بیحوصلگی روسریام را از سر کندم و بر روی کنسول گذاشتم، با سردرگمی نگاهی به اطراف انداختم و درحالیکه با پاهای بیرمق به داخل سالن پذیرایی میرفتم، کیفدستیام را بر روی میز ناهارخوری گذاشتم و بارانیام را از تن بیرون کرده روی دسته مبل انداختم و با کولهباری از اندوه که بر روی شانههایم سنگینی میکرد روی کاناپه نشستم و سر در گریبان فروبردم، مادرم قبل از آنکه داخل سالن پذیرایی شود، پالتو پوست خز و کیف چرمیاش را از رختآویزی که کنار در ورودی خانه نصب بود آویزان کرد، درحالیکه چهرهاش بسیار کلافه مینمود داخل سالن پذیرایی شد و از هر گوشهای روسری و کیف و بارانیام را برداشت و آنها را از جالباسی آویزان کرد، سپس سمت من آمد و روبرویم نشست و به چهرهام خیره شد و گفت:
- از فرودگاه تا اینجا لام تا کام حرفی نزدی؟ نمیخوای بگی چی بهروزت اومده؟ اصلاً تو چته؟ دنیا که به آخر نرسیده؛ آخه این چه ریخت و قیافهایه که واسه خودت درست کردی؟ مگه کشتیهات غرقشده؟ حالا که خدا رو شکر بهسلامتی اومدی پیش مادر و برادرت، پس دیگه ماتم گرفتنت چیه؟
مهری –
به به
خیلی زیبا بود
تجربه خیلی خوبی بود خواندن این کتاب خانوم همدانی زاده عزیز
سارا عبدالهی –
خانوم همدانی زاده من شب های زیادی رو با خواندن کتاب شما سپری کردم ممنونم از حس خوبی که بمن دادید انشالا خدا عمر طولانی بشما بده ممنونم
سید صابر منیری (خریدار محصول) –
سپاس