توضیحات
ملکعالی گونی تا شده را از توی جیب بزرگ اُورکتش بیرون آورد، بازش کرد و تکاند: «کاکهَت گفته بیام تولههارو ببرم.»
هفتهی پیش “بازه” ۶ قلو زائید. پاشا یکیشان را جدا کرده بود. رنگ توله با تولههای دیگر فرق میکرد. اسمش را گذاشته بود: “بوره”
نمیخواست بوره را بدهد به ملکعالی ببرد شهر بفروشد.
رفت توی طویله، پاشا هم پشت سرش.
بازه، داشت چرت میزد. تولهها زیر شکمش وول میخوردند و مک میزدند به پستانهای پرشیرش. با زبان سرخش لیسشان میزد و تولهها قِل میخوردند روی هم.
تا چشمش افتاد به ملکعالی نیمخیز شد و اوو اوو کرد.
ملکعالی یک قدم رفت عقب: «چخه… چخه!»
بازه، دوباره دراز کشید. صدای زیریک زیریک تولهها قاطی شده بود توی هم. طویله بوی پِهن و یونجهی خشک میداد. نور آفتابِ کمرنگی از لای درزهای پنجرهی چوبی میتابید روی بازه و موی سیاهش زیر نور برق میزد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.