توضیحات
پاییز با تمام غمگینی عاشقانهاش به دل سیرنگ چنگ انداخت. اندوهگین گوش به شُرشُر باران سپرد که به نرمی روی تن شهر میریخت.
هوای پشت پنجره او را به طرف خود کشاند. دلش میخواست هوا را بو بکشد. لای پنجره را باز کرد. هجوم باد و باران موهای صافش را به بازی گرفت. بوی مست کنندهی برگهای خیس و نمناک او را به خلسهی دلینا کشاند، دوسال پیش توی چنین روزی باهاش آشنا شده بود. از همان برخورد اول از او خوشش آمد و حالا بدون او نمیتوانست نفس بکشد.
نگاهش به استخر بود که دانههای ریز و درشت باران، تصویر کاجهایی که افتاده بود توی استخر را بههم میریخت. با دیدن جای خالی ماشین پدرش فهمید که هنوز برنگشته. هرچه زمان جلوتر میرفت استرسش بیشتر میشد. اینقدر که میخواست منصرف شود که با پدرش صحبت کند. میترسید مخالفت کند. با این فکر دوباره بههم ریخت.
پنجره را بست و پرده را کشید. نا امید خود را روی تختخواب رها کرد. دستها را توی هم قلاب و زیر سر گذاشت. نگاه غمگینش خیره ماند به صلیب زیبایی که دلینا برایش آورده بود. صدایش توی گوشش طنین انداخت: “خیلی دلشوره دارم سیرنگ، میترسم پدر تو و خونوادهی من به خاطر دینمون مانع ازدواج ما بشن.“
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.