توضیحات
چشمهایش میان ویترین و فضای خالی معلق مانده بود. همیشه تودهای خالی و شناور را خلال جسمش حس میکرد. انگار مرد مستی باشد با دستهای فشرده بیخ گلوی عزیزترینش. هی فشار بدهد و فشار بدهد و بعد سکوت.
مدتها بود که دستهایش را بالای سر به نشانهی تسلیم نشان میداد اما کسی نمیدید. کسی آن فریاد گوشخراش را نمیشنید تا به جرمی نهچندان کوچک به نبودش رأی دهد.
آرامشی آشفته گریبانش را گرفته بود و جدا نمیشد؛ آرام بود، ایستاده مقابل باد. دلش مانند سیر و سرکه نمیجوشید. فکری در ذهنش پرسه نمیزد. نگران نبود ولی انتظار میکشید. منتظر اتفاقی خاص. رویدادی که بیاید، زیرورو کند و برود. به همین سادگی. رؤیایی که بیتفاوت رد شود. بیآنکه کسی ببیند، بشنود یا حتی حس کند. انتظار آمدن کسی یا چیزی را میکشید و در سراسر وجودش طوفان لانه کرده بود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.