توضیحات
با گذشت ده دقیقه هنوز احساس رضایت در چهرهاش نمایان بود. همچنان که نگاهش روی امضای آقای باقری ثابت مانده بود به پیامد قرارداد خوبی که بسته بود میاندیشید. زمانی که میخواست مبلغ پیشنهادیاش را مطرح کند حسابی آن را در دهان مزهمزه کرده و بعد به زبان آورده بود و در کمال ناباوری آقای باقری با طیبخاطر پذیرفته و آن قرارداد مهم را امضاء کرده بود. بار دیگر به سطر سطر قرارداد نظر انداخت و با رضایت قلبی، پوشه آبی رنگی را که پیشرفت شرکت در گرو آن بود بست و کنار گذاشت. به بیرون از رستوران نگاه کرد تا بلکه ساسان را ببیند اما هنوز خبری از او نبود و فقط تعدادی در حال رفتوآمد بودند. به ساعتش نگاه کرد و متوجه شد هنوز یک ربع تا زمان قرارشان مانده بنابراین یک لیوان آب ریخت که خدمتکاری برای جمع کردن میز نزدیک شد. افکار مختلف را از ذهنش دور کرد و طبق قراری که با خودش گذاشته بود مبلغ قابل توجهی از کیفش درآورد و به سمت خدمتکار گرفت. خدمتکار که پسری بیست و چهار، پنج ساله به نظر میرسید خیلی مؤدب گفت:
- لطفاً صندوق حساب کنید.
- این برای شماست.
- من؟!
- بله.
سپس با لبخند کمرنگی که به سختی نمایان بود دستش را جلوتر برد که آن پسر در حالی که نگاهش به روی پول ثابت مانده بود گفت:
- آخه این خیلی زیاده!
لبخند سینا پررنگتر شد که گفت:
- بگیرش من امروز روی شانس بودم و از این بابت خیلی خوشحالم بهخاطر همین، دوست دارم تو رو هم خوشحال کنم.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.