توضیحات
هفده ساله بودم که با معدل بالا دیپلم گرفتم و حالا تصمیم داشتم در رشته هنر که از بچگی رشتهی مورد علاقم بود ادامه تحصیل بدم اما مادرم با رشتهی هنر سخت مخالف بود و آرزو داشت که من دکتر بشم و چون از بچگی بهم گفته بود خانم دکتر حالا دیگه باورش شده بود که آره… دخترش حتماً دکتر میشه و خداییش برای رسیدن به آرزوش از جون مایه گذاشت و از هیچ کمکی دریغ نکرد…
کلاس کنکور، کلاس زبان، معلم خصوصی و ساعتها در اتاق دربسته درس خوندن و ممنوعیت رفت و آمد برنامه هر روز بود و مامان و بابام هم به خاطر من خودشونو ازکل فامیل ودوست کنار کشیده بودن و در انتظار بودن که ببینن نتیجه این همه تلاش چی میشه و من چیکار میکنم. بابام، مهدی سلطانی، مهندس راه و ساختمان بود و توی یک شرکت خصوصی کار
میکرد. اسم مادرم، شایسته و مددکار بود. مادرم زنی فعال واجتمایی بود و هفتهای دو روز هم با بنیاد خیریه آراسته که از دانشجویان نخبه و کم بضاعت حمایت میکردند همکاری داشت… برادرم شهاب پنج سال از من بزرگتر بود و در کشور کانادا در رشتهی معماری درس میخوند و همیشه التماس دعا داشت و میگفت: «شادی من که ازاول خیال مامان وراحت کردم و تصمیم نداشتم دکتر بشم حالا تنها امیدش تویی. ببینم چیکار میکنی؟» اصرار و پافشاری مامان برای انتخاب رشته بابارو عصبانی میکرد چون نمیخواست من تحت فشار باشم ومعتقد بود که باید رشتهی مورد علاقم و خودم انتخاب کنم. اما مامان همهی عمرکه چه عرض کنم؛ حداقل روزهایی که من
میشناختمش عقیدشو حتی به باباهم تحمیل کرده بود…
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.