توضیحات
الان بهترم… با اینکه خیلى خستهام، با خودم مىگم « اصلاً مهم نیست… ولش کن… مگه وقتم رو از سر راه آوردم که دنبال اون نامرد راه بیافتم؟! شاید اون بخواد تموم دنیا رو بگرده… منکه نمىتونم با این طفل معصوم دنبالش برم!»
یحیى خسته شده، سرش را روى سینهام گذاشته و مژههاى بلندش را تند تند بهم مىزند… گویى مىخواهد هر چه تصویر از پشت این شیشهى چرک و خاک گرفته مىبیند، توى ذهنش ثبت کند… لُپ نرمش را مىبوسم… لبخند مىزند. دلم گرم مىشود و با خود مىگویم «کى بود مىگفت دلخوشىها کم نیست؟!!» چشمام به خاطر لبخند جمع مىشن…
زیر لب مىگویم «روحش شاد»!! انگار باز هم لحظهى بىحسى رسیده و من حالا روى نقطهى اوج این لحظه ایستادهام.
راننده، موشکافانه نگاهش را از آینه به من مىدوزد. دندانهایش رقصى ناهماهنگ را آغاز کردهاند… یک مشت دندان چرک و زرد رنگ روى آدامس بزرگش هوار مىشود… چِقى صدا مىدهد… هنوز نگاهش با من
است: «آبجى کجا برم؟»
بدون معطلى مىگویم: «برگردیم… همون جا که سوار شدم».
«راننده با سفیدى چشمش نشون میده عصبانیه… ولى خب اون راننده است چه فرقى مىکنه کجا بره!! پولش رو مىگیره!! با این یادآورى دلگرم مىشوم. دیگر به راننده فکر نمىکنم. نگاهم به بیرون سُر مىخورد و فکرم دورتر از آن رها مىشود «یعنى کجا رفتند؟! شاید سینما… یا کافىشاپ! یک جایى که دنج و راحت باشه. کسى هم مزاحمشون نشه» !!
به سختى آب دهانم را قورت مىدهم. گلویم مىسوزد، هواى گرم را با نفسى عمیق به جان مىکشم. گلویم بیشتر مىسوزد.
پلکهاى یحیى روى هم افتاده و چتر قشنگى از مژه روى گونههایش باز شده.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.