توضیحات
هیچ وقت فکر نمیکردم برایم اینقدر سخت باشه. همیشه میگفتند بهترین روزهای عمر آدم دوران دبیرستان است، اما هیچ وقت منظورشون رو نفهمیدم. بعد از اینکه آخرین امتحانم رو تمام کردم دوست نداشتم از سر جلسه و از پشت میز و نیمکت بیرون بیایم ولی آن روز آخرین روزی بود که با بچهها توی مدرسه کنار هم بودیم. باورش برایم سخت بود که منم بزرگ شده باشم و دیگر نخوام به مدرسه برم البته هر چند میدونستم تابستان دوباره برمیگردم چون صد در صد دو، سه درس رو تجدید به ارمغان میآوردم. دلم گرفته بود، بغض کرده بودم ولی مجبور بودم برای آخرین بار با بچهها این راه همیشگی را برگردم، راهی که دیگر هیچ وقت با بچهها نمیاومدم و نمیرفتم.
وقتی به خونه رسیدم خسته و کلافه بودم، حوصلهی هیچ چیز و هیچکس رو نداشتم، حتی نیما، نیما برادرم و بیست و چهار ساله است. هر روز لحظه شماری میکردم تا از سرکار برگردد ولی اون روز حتی نمیخواستم نیما رو هم ببینم. مسئولین مدرسه گفته بودند ده روز بعد برای گرفتن کارنامه بریم و اصلاً دوست نداشتم زمان بگذرد و آن روز از راه برسد چون اصلاً حوصلهی غرغر مامان و بابام رو نداشتم.
خیلی دلم گرفته بود، تصمیم گرفتم برم سراغ عکسهای دوران مدرسه و دوباره تجدید خاطره کنم. با دیدن هر عکس بغض گلویم رومیگرفت. باورم نمیشد که دیگر نه مدرسه میرفتم که بخوام با بچهها باشم نه صفورا را میدیدم. صفورا دوستم و همسایهی ما بود که شش ماه قبل با علی ازدواج کرده و از این جا رفته بود، صفورا از من چهار سال بزرگتر و با عسل خواهرم همکلاس و همسن بود با این وجود با من هم خیلی صمیمی و خونگرم بود. در واقع او برای منحکم سنگ صبور رو دارد ولی بعد از ازدواجش دسترسی به او سختتر شده بود. هم چنان مشغول تماشای عکسهای مدرسه بودم که مامان از طبقهی پایین توی آشپزخونه صدایم کرد، مجبور شدم آلبوم رو ببندم و به آشپزخانه برم و گفتم:
ـ بله مامان کارم داشتی؟
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.