توضیحات
صدای نعرههای عمو حیدر تمام بدنش را میلرزاند و جرأت سربلند کردن را از دست داده بود. دیگر فکرش کار نمیکرد، بیاختیار، ناخن انگشت اشارهاش را به دندان گرفت. صدای غرش بعدی عمو مانند پتکی بر سرش فرود آمد:
- شنیدی چی گفتم رها؟ فردا صبح میریم محضر و دوباره به عقد سامان
درمییایی. هر چه قدر تو این مدت کوتاه اومدم بسه. تو زبون خوش حالیت نمیشه، تقصیر نداری، از بس که پدر و مادرت لوست کردند و به حرفت بودند، فکر میکنی چه خبره؟ فکر میکنی کی هستی؟ یه دختر بی پناه و تنها، به قیافهَت مینازی؟ مگه خوشگلی نون و آب میشه؟ هر مردی اشتباه میکنه، هر مردی خطا میره، زن باید گذشت داشته باشه، باید با مردش راه بیاد، بلند شو و برو خونه تون، فردا ساعت نه صبح آماده باش، نبینم ادا و اصول در بیاری یا چشمات از اشک ریختن سرخ شده باشه؟این دو سه ماه پدر همه رو در آوردی، من و زنم تو این مدت یه روز خوش نداشتیم و باعثش تو بودی. از خجالت نمیتونم سرم رو تو دوست و فامیل بلند کنم. بیچاره سامان از ما بدتر، تو آبروش رو پیش همه بردی، خوارش کردی، آش نخورده و دهن سوخته.
عمو دورو برش را نگاه کرد، نفسی تازه کرد و باز نگاهش به سمت رها کشیده شد:
- دِ میگم پاشو، بازم داره ناخنش رو میخوره.
لحظهای به خودآمد، چه قدر دلش میخواست جواب توهینهای عمو حیدر را بدهد. جواب نگاههای پر از تمسخر زن عمو طاهره را و فریاد میزد که سامان و شما باید شرمسار باشید، سامان خطا کرد، سامان هرز رفت، من بیگناهم، اما بغض گلویش، اشکهای بیپایانش و صدای لرزانش همه به او میگفتند که اعتراض بیفایده است. نه او حس حرف زدن داشت تا از خودش دفاع کند و نه گوش شنوایی بود که حرفهایش را بشنود و به حق قضاوت کند. غمگین و شکست خورده از جا بلند شد، لحظهای سرش گیج رفت و جلوی چشمانش تار شد، دستش را به دیوار گرفت و پلکهایش را روی هم فشار داد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.