توضیحات
ـ دیگه داری حالم و به هم میزنی ها نهال!
ـ ای بترکی، ولم کن دیگه میگم حوصله ندارم
ـ میشه بفرمایید چه مرگتونه؟!
ـ مرگ موش!
ـ الهی به حق پنج تن تو گلوت گیر کنه سقط شی بری راحت شم!
ـ نترس همین روزا همین میشه که تو میخوای
ترلان با اخم و ابروهای در هم کشیده صندلی رو عقب کشید و کنارم نشست و در حالیکه کارد میوه خوری رو از توی بشقاب بر میداشت، رو به من به علامت تهدید تکون داد و گفت:
ـ نه میترسم دیر شه، همین الان خودم کار و یه سره میکنم
نگاه بی رمقی بهش کردم و گفتم: راحتم میکنی!
محکم با مشت به روی میز کوبید و گفت: اَه نهال! شورش و در آوردی دیگه!
ـ خب تو با من چکار داری؟ اون همه آدم اون وسطه، حالا حتماً من باید بیام؟
ـ مهم بود و نبودِ تویِ ایکبیری نیست. مهم اینه که اگه نیای آزاده دلخور میشه !
ـ آزاده غلط کرده من خودم جوابش و میدم!
هوفی از سر بیچارگی کشید و گفت: یعنی مرغت یه پا داره؟
ـ نه بابا مرغ من اصلاً پا نداره! فلجه!
ـ عین خودتم عقب مونده ست!
این و گفت و با حرص از روی صندلی بلند شد و به میان جمع رفت. با نگاه رفتنش رو دنبال میکردم که صدایی توجهم و جلب کرد:
ـ چرا لج خواهر داماد و در میاری آخه؟!
برگشتم و نگاهش کردم. بی تعارف صندلی رو عقب کشید و کنارم نشست. بوی تلخ ادکلنش تو دماغم پیچید. مثل خودش تلخ بود! نگاهم رو ازش گرفتم و به لبخندی سرد اکتفا کردم. حال و روز و چهرهی ماتم زدهش حال خرابم و خرابتر میکرد. هوفی که از سینه بیرون داد، روان پریشونم و پریشونتر کرد. زیر چشمی نگاهش کردم حسابی کلافه و عصبی بود ولی هر چی بود هردومون حال خوبی نداشتیم. خودم رو با ریز ریز کردن پوست پرتقال سرگرم کرده بودم که گفت:
ـ امشب یه جور دیگه آرومی! میتونم بپرسم چرا؟!
تو دلم گفتم: محض اِرا!
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.