توضیحات
دریا تکیه داد به تیرک بستکبال و از جشنی که پیش رو داشت با هیجان حرف زد. وقتی از صحبت کردن خسته شد، با نگاهی به ساعت مچیاش گفت: «وای… چهقدر حرف زدم. اصلا حواسم به ساعت نبود. باید زودتر بریم.»
سیما مثل همیشه خونسرد گفت: «روز آخره، اگه دیرم بکنیم مهم نیست. فقط اگر نجنبیم کتابفروشی تعطیل میشه ها.»
ژانت با دلهره گفت: «زیاد طول نکشه وگرنه من مجبور میشم راهمو جدا کنم از شما. مامانو که میشناسین، یه کم دیر کنم از دلواپسی فشارش میره بالا.»
سیما مقنعهاش را مرتب کرد و گفت: «نگران نباش، به موقع میرسی خونه.»
دریا موهایش را که سُر خورده بود روی پیشانیش برد زیر مقنعه و گفت: «خرید یه جلد کتاب که وقتی نمیبره، تازه کتاب فروشیَم سر راهمونه. بعدشم هر کدوم راه خودمونو میریم.»
با هم از در مدرسه بیرون آمدند و اولین تاکسی که جلو پایشان توقف کرد، سوار شدند.
سیما با نگاهی به راننده که به آنها زل زده بود؛ زیر لب گفت: «وای… چه بد نگاه میکنه، حالا خوبه که سن پدربزرگمو داره.»
ژانت نگاهش را به پیرمرد دوخت. اصلاً به ظاهر او نمیآمد آدم هیزی باشد. آرام و با ناز همیشگیاش گفت: «فکر بد به ذهنت راه نده، شاید با دیدن ما یاد نوه یا دخترش افتاده.»
ژانت مسیرشان را به راننده گفت و رو کرد به دوستانش: «بچهها، خندیدن رو بذارین برای یه وقت دیگه. اینطور که هروکر راه انداختیم، مردم برداشت منفی میکنن.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.